من این قسمت از کتاب بره گمشده راعی را خیلی دوست دارم:
«یادم میآید وقتی پدرم به خانه میآمد خیس عرق بود. تا لباسی عوض میکرد، دست و رویی میشست و چای اولش را میخورد رضایت را در در صورتش میشد دید. با مادر از کارش میگفت، از حرفی که به سرکارگر گفته بود. میگفت: "دستهام را گرفتم جلوش گفتم، ببین ما هر جا برویم اینها را داریم، برای همین هم حرف زور نمیشنویم.»
خوب، دستهاش پینه بسته بود، پینه روی پینه. به آنچه میساختند علاقه داشت، همهشان علاقه داشتند، اما حالا هر دستی را که نگاه کمی صاف است، اما همچنان دراز کرده تا پولی کفش بگذارند، در حالی که میداند حقش نیست. انگار بهش صدقه میدهند.
دستهای آدم برای ساختن است یا ویران کردن تا باز بسازد. شکوه دستها در همینهاست، اما ما نه میسازیم نه ویران میکنیم. فقط دفتر حضور و غیابهامان را با پشتهای خم امضا میکنیم.»
البته دستها فقط یکی از نمادهای ابراز وجود هستند و عوامل دیگری هم بسته به هر کاری برای خلق اثر دخیلاند.
هر چه بیشتر خلق کنیم، گرایشات و عادتهای خودمان را بیشتر میشناسیم. وقتی از زمان و انرژیمان برای ساختن ایدههایمان بهره بگیریم، به حقیقت درونیمان که تمایل به خلق است نزدیک میشویم. و هر جا هم که برویم، توانایی ما همراه ما میآید.
آن کجا هر روز دستان ما سرگرم کاری باشد برگرفته از چشمهی جوشان خلاقیت، تا اینکه مشغول کاری باشیم که ذرهای از وجود منحصر به فرد ما در آن جایی نداشته باشد.
آیا دستهای شما صاف است؟ یا هر روز رنگ خلاقیت به خود میگیرد؟
ارسال دیدگاه
دیدگاهها
هنوز هیچکس در این صفحه دیدگاهی ننگاشته است.
خوراک آراساس دیدگاههای این صفحه | خوراک آراساس تمامی دیدگاهها